علی بن موسی الرضا

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایتی از بهلول

25 آبان 1393 توسط كريمي

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده.
بهلول پرسید: اگر در بیابان بی آب، تشنه گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می دهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی وبه بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 نظر دهید »

قلاب ماهیگیری

22 آبان 1393 توسط كريمي

مردی گرسنه و فقیر از راهی عبور می کرد و با خود می گفت:((خدای من،چرا من باید اینگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذایی می خواهم. تو به من دندان داده ای،نان هم باید بدهی.)) همانطور که با خود در فکر بود به رودخانه ای رسید.او به امواج رودخانه نگاه می کرد و در افکار مریض و پر از درد خود غرق بود.ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خیلی خوشحال شد.فکر کرد که حتماً سکه طلایی است که خدا برای او فرستاده تا او سیر شود. به سمت نور دوید تا زودتر سکه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هر چقدر نزدیکتر می شد نا امید تر می شد. وقتی به آن شی فلزی رسید دید که یک قلاب ماهیگیری است. مرد آن را برداشت،نگاهی به آن کرد ولی نفهمید که آن شی چیست.او قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت و در افکار پر از یأس و ناکامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگیرد و خود را سیر کند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفیت نداشت که آن پاسخ را بشنود.

 نظر دهید »

علت داد زدن

22 آبان 1393 توسط كريمي

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت: چون در آن لحظه،آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم. استاد پرسید:این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچ کدام استاد را راضی نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند،قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.آن ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید:هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟ انها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند.چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است.فاصله قلب هاشان بسیار کم است.استاد ادامه داد:هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،چه اتفاقی می افتد؟ آن ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود. سرانجام،حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند. این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آن ها باقی نمانده باشد.

 نظر دهید »

راهب و شاگردش

22 آبان 1393 توسط كريمي

روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد ماندنی بده، راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش،بعد یک مشت از اون نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب را سر بکشه.شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره،اونم به زحمت. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: بد جوری شور وتنده،اصلاً نمی شه خوردش. پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.شاگرد به راحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید.شاگرد پاسخ داد:کاملاً معمولی بود. پیر هندو گفت: رنجها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیع تر بشه،میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتی تحمل کنه، بنابر این سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.


 نظر دهید »

شفاعت

05 آبان 1393 توسط كريمي

خواب دیدم ،خواب اینکه مرده ام              خواب دیدم خسته وافسرده ام
روی من خروارها از خاک بود                   وای قبر من چه وحشتناک بود
تامیان گور رفتم دل گرفت                        قبرکن سنگ لحد راگل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود                      غرق وحشت،سوت وکورو تنگ بود
ناله می کردم ولیکن بی جواب                 تشنه بودم تشنهی یک جرعه آب
خسته بودم هیچ کس یارم نشد               زان میان یک تن خریدارم نشد
هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت             سوره حمدی برایم خواند و رفت
نه شفیعی نه رفیقی نه کسی                ترس بود و وحشت و دلواپسی
آمدند از راه دردم دو ملک                         تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفت بگو نام تو چیست؟             آن یکی فریاد زد رب تو کیست؟
ای گنه کار سیه دل بسته پر                    نام اربابان خود یک یک ببر
در میان عمر خود کن جستجو                  کارهای نیک و زشت خود بگو
ما که مأموران حق داوریم                       لیک تورا سوی جهنم می بریم
گفت عمر خودرا کردی تباه؟!                   نامه ی اعمال توگشته سیاه
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود                  دست وپایم بسته در زنجیر بود
ناامید از هر کجا و دل فکار                      می کشیدندم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد                     از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان                          نور پیشانیش فوق کهکشان
چشمهایش زندگانی می سرود              درد را از قلب آدم می زدود
گیسوانش شط پر جوش وخروش           در رکابش قدسیان حلقه به گوش
صورتش خورشید بودو غرق نور              جام چشمانش پراز شوق ظهور
لب که نه سرچشمه ی آب حیاط             بین دستانش کائنات وممکنات
خاک پایش تربت عرش برین                    طره ای از گیسویش حبل المتین
در قدوم آن نگار مه جبین یاحسین            از جلال حضرت عشق آفرین
بر سرش دستمال سبزی بسته بود         در دلم مهرش عجب بنشسته بود
دو ملک سر را به زیر انداختند                  بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه                 آمده اینجا حسین فاطمه؟‼
صاحب روز قیامت آمده                            گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد                مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را                   خانه آبادش کنید این بنده را
این که اینجا این چنین تنها شده              کام او باتربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است           گریه کرده بعد شیرش داده است
بارها بر من محبت کرده است                سینه اش را وقف هیئت کرده است
اینکه می بینید درشوراست وشین         ذکر لالائیش بوده یا حسین
دیگران غرق خوشی وهلهله                  دیدم اوغرق شور وهروله
با ادب در مجلس ما می نشست            او به عشق من دلش از غم شکست
سینه چاک آل زهرا بوده است               چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد           عکس من را در دل خود قاب کرد
اسم من راز ونیازش بوده است             خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید         پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا بر خواهرم زینب نمود                    گاه می شد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است                    خویش را نذر رقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده                 او غذای روضه ام را هم زده
این که در پیش شما گردیده بد            جسم وجانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت          ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن                 روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم                  با خود او را سوی زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است           او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود               باعث خوشحالی اعداء شود
در قیامت عطر و بویش می دهم         پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالا تر به روز سرنوشت                  می شود همسایه ی من در بهشت
آری آری هر که پابست من است         نامه اعمال او دست من است

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علی بن موسی الرضا

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • السلام علیک یا اباعبد الله الحسین
  • داستانک
  • دانستنی ها
  • شبهات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس