علی بن موسی الرضا

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایتی از بهلول

25 آبان 1393 توسط كريمي

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده.
بهلول پرسید: اگر در بیابان بی آب، تشنه گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می دهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی وبه بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: داستانک لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علی بن موسی الرضا

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • السلام علیک یا اباعبد الله الحسین
  • داستانک
  • دانستنی ها
  • شبهات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس