علی بن موسی الرضا

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

هنر خود شکنی

03 آذر 1393 توسط كريمي

هیچ گاه قیافه وحشت زده کودکی را هنگام شکستن لیوانی بلوری یا فرار آدم ها را از کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته و خرد شده، دیده اید؟ شکستن ها اغلب با ترس و وحشت آمیخته اند. هر چه اهمیت چیزی که می شکند بیشتر باشد، ترس از شکستن آن هم افزون تر است. ندیده اید یک قطعه عتیقه را با چه ترس و لرزی این سو و آن سو می برند؟ به این حکایت توجه کنید:((چوپان بیچاره خودش را کشت که بز چالاک از آن جوی آب بپرد ولی موفق نشد. او می دانست پریدن این بز از روی جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان، عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت بر گشته. پیر مرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: من چاره کار را می دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل کرد.بز به محض آنکه آب جوی را گل آلود دید، از سر آن پرید و در پی او تمام گله پریدند. چوپان مات و حیران ماند! این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می دید گفت: تعجبی ندارد؛ تاخودش را در جوی آب می دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.)) حال مانده انسان با آن همه ادعایش چگونه می خواهد پا روی خودش بگذارد و هنر خودشکنی را به نمایش یگذارد!

 نظر دهید »

صورتحساب

02 آذر 1393 توسط كريمي

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود:
صورتحساب‼‼
کوتاه کردن چمن باغچه: 5000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم: 2000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم: 3000 تومان
بیرون بردن زباله: 1000 تومان
جمع بدهی شما به من:12000 تومان!
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی،هیچ.
بابت تمام شبهایی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم،هیچ.
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی،هیچ.
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت،هیچ.
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که …: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان… دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورت حساب نوشت: قبلاً به طور کامل پرداخت شده‼!
نتیجه:
قابل توجه اونهایی که فکر می کنند ارزش واقعی دوست داشتن و عشق، با پول محاسبه می شود.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم…
افرادی که دوستشان داریم، زمانی متوجه ما می شوند، که دیگر مائی وجود ندارد…
خدا کنه لااقل آنقدر صادق باشند که در نبود ما، به دوست داشتنمان، اعتراف کنند.

نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره، جمع بدهی میشه 11000 تومان، نه 12000 تومان‼‼

 نظر دهید »

آن سوی پنجره

02 آذر 1393 توسط كريمي

در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعداز ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند؛ از همسر،خانواده؛خانه یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت. این پنجره، رو به یک پارک بود که دریچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان در حال بازی کردن بودند. درختان تنومند و کهن، به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد…
یک روز صبح، پرستاری که برای بررسی وضعیت آنها به اتاقش آمده بود، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، از پرستار خواهش کردکه تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را بعد از مدتهای طولانی به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. اما در عین ناباوری، او با یک پنجره مسدود شده که دارای شیشه های مات بود، مواجه شد! مرد پرستار را صدا زد… و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟! پرستار پاسخ داد:"شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد، آن مرد اصلاً نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار یا شیشه های مات را ببیند!”

 نظر دهید »

حکایتی از بهلول

25 آبان 1393 توسط كريمي

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده.
بهلول پرسید: اگر در بیابان بی آب، تشنه گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می دهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی وبه بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 نظر دهید »

قلاب ماهیگیری

22 آبان 1393 توسط كريمي

مردی گرسنه و فقیر از راهی عبور می کرد و با خود می گفت:((خدای من،چرا من باید اینگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذایی می خواهم. تو به من دندان داده ای،نان هم باید بدهی.)) همانطور که با خود در فکر بود به رودخانه ای رسید.او به امواج رودخانه نگاه می کرد و در افکار مریض و پر از درد خود غرق بود.ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خیلی خوشحال شد.فکر کرد که حتماً سکه طلایی است که خدا برای او فرستاده تا او سیر شود. به سمت نور دوید تا زودتر سکه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هر چقدر نزدیکتر می شد نا امید تر می شد. وقتی به آن شی فلزی رسید دید که یک قلاب ماهیگیری است. مرد آن را برداشت،نگاهی به آن کرد ولی نفهمید که آن شی چیست.او قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت و در افکار پر از یأس و ناکامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگیرد و خود را سیر کند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفیت نداشت که آن پاسخ را بشنود.

 نظر دهید »

علت داد زدن

22 آبان 1393 توسط كريمي

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت: چون در آن لحظه،آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم. استاد پرسید:این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچ کدام استاد را راضی نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند،قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.آن ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید:هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟ انها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند.چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است.فاصله قلب هاشان بسیار کم است.استاد ادامه داد:هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،چه اتفاقی می افتد؟ آن ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود. سرانجام،حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند. این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آن ها باقی نمانده باشد.

 نظر دهید »

راهب و شاگردش

22 آبان 1393 توسط كريمي

روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد ماندنی بده، راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش،بعد یک مشت از اون نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب را سر بکشه.شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره،اونم به زحمت. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: بد جوری شور وتنده،اصلاً نمی شه خوردش. پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.شاگرد به راحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید.شاگرد پاسخ داد:کاملاً معمولی بود. پیر هندو گفت: رنجها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیع تر بشه،میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتی تحمل کنه، بنابر این سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.


 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علی بن موسی الرضا

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • السلام علیک یا اباعبد الله الحسین
  • داستانک
  • دانستنی ها
  • شبهات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس